دختری عاشق با گیسهای بافته به رنگ شب

خدا همه امیدم تو هستی کمکم کن

دختری عاشق با گیسهای بافته به رنگ شب

خدا همه امیدم تو هستی کمکم کن

بدون عنوان :دی

بنا به درخواست ای فراوان عزیزان و دریفت اران ایمیل و درخواست که چرا آپ نمیکنم ا آپ میکنم

جونم براتون بگه من سرم خلوت شده بود دیروز کان رو تموم کردم و تحویل دادم،امروز هم آذربایجان رو تحویل دادم.تهران رو هم چند روز پیش تحویل دادم.بنابراین بازرگانی فینیش.


من خیلی حالم خوب بود امروز همش میخندیدم و با همه ارباب رجوعام با مهربونی و ملایمت برخورد میکردم  تا اینکه داخلی زنگ خورد حسابرسمون بود و گفت که از جمعه اکیپ حسابرسی تشریف میرن براحسابرسی 

ومن حالا موندم با یه زونکن پر هزینه که برا هیچکدوم کاری نکردم و ده ها کار عقب افتاده 

.

این از کارمان.

اما جانم برایتان از خودم بگه :    

حالمان بسیار خوب می باشد ودر بی خیالی کامل به سر می بریم ودیگر هیچ غصه ای نمیخوریم و از همه مردها متنفریم (به جز خوانندگان مذکر این وبلاگ )  در این وضعیت یکی از همکارانمان خیلی گیر داده است و مشکوک وزند!(خب بیچاره حق داره دختر به این خوشگلی،مهربونی ،خانمی از کجا میخاد پیدا کنه؟) پسر خوبی هستش   ولی به عنوان همکار ازش خوشم میاد نه منظور دیگه ای فکر بد نکنید   


من دیگه میرم به کارای عقب افتاده برسم چون آقایون اگه تشریف بیارن به مدیریت گزارش خواهند داد....





   

فشار کاری زیاد

سلام بر دوستان عزیزم 

من رسما از همه تون معذرت میخام ببخشید

همه چی دقیا مثل پیش بینی مان پیش رفت و کلی مار ریخت رو سرم (نه اینکه قبلا کارم کم بود...)بازرگانی محترم میخاد تسویه حساب سال ۸۹ رو انچام بده و ما باید کل تراکنش های انجام شده زو چک کنیم که از قلم نیفتن شرکت ما هم تو ۳ استان شیر یارانه ای توزیع میکنه و هر ۳ استان این آمار رو میخان حدود ۱ میلیون تراکنش شاید هم بیشتر دیگه مغزم داره سوت میکشه فزصت هیچ کاری رو ندارم الان که دارم این پسا رو مینویسم دارم نهار هم میخورم البته خونه هستم تازه اومدم از بازرگانی و توانستم رمز رو کش برم خوشبختانه فقط کاش امشب عوض نکنن آخه نامردا زود زود عوضش میکنن . فردا هم باید کار کنم فقط دعا میکنم که به مراسم مهمونی برسم وای نهههههههههههه شاید هم نرسیدم یکشنبه باید برم سنندج چون کردستان هم رمز نمیده بهمون و باید بریم اونجا بعد کردستان نوبت تهران هستش خدااااااا............ دیگه مغزم نمیکشه و شدیدا به استراحت نیاز دارم.تا حالا اینقد فشار کارم زیاد نبود ولی جای خوشحالیش اینجاس که دیروز پرونده مدارس بسته شد و باز خدارو شکر که لاقل یکی تموم شد.۲۴ هم این ۳ استان زو باید تموم کنم بعد۲۴ هم اکیپ حسابرسی میان. از همه تون معدرت میخام که نمیتونم بهتون سر بزنم . 

 

به نازی جون نوشت: عزیزم من همون روز اول اومدم و پستت رو خوندم ولی وقت نشد که نظرات رو ثبت کنم و امروز هم هرکاری کردم بلاگفا با روی خوش ار هم استقبال کرد و فقط تونستم یه نظر برا فیغو جون ثبت کنم . همیشه به یادتونم و دوستون دارم.

غم و غصه تعطیل شدددددددددددددددددددددددددددددد

از امروز به بعد هیچگی نباید از غم و غصه حرف بزنه گور بابای مردا اصلا ما چرا باید عم اینا رو بخوریم مگه ارزششو دارن نه والااااااااااااااا ندارن از این تاریخ به یعد من دیگه غصه ی مردی که رفته رو نمیخورم و حالم بسیار بسیار خوب می باشد.هیچ وقت به این خوبی نبودم امروز رفتم خرید این خرید با خرید های قبلی زیاد فرق داره فرقش هم اینه که از رو عشق خریدم عشق به زندگی و ریستن دفعه پیش از رو حرصم برا اینکه آروم شم خرید کردم رفتم یه مانتو مجلسی با یه شال مجلسی بسیار شیک که خیلی دوستشان میداریم خریدم برا مهمونی روز جمعه مادربزرگمان که به زودی به حج مشرف خواهد شد.به همه تون به تک تکتون که بهترین دوستام هستین قول میدم که من دیگه غصه اش رو نمیخورم و دیگه براش اشک نمیریزم و هر اتفاقی هم بیافته من دیگه باهاش نمیمونم هر کاری هم برام انجام بده کلا با اینکه دیگه تو زندگیم نیست و نخواهد بود کنار اومدم و تو خودم حل کردم که دیگه نیست . خلاصه غم و غصه تعطیل بی خیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال دنیا
می خام تا زنده ام از زندگیم لذت ببزم و شاد باشم و بخندم.
من فردا رو نیستم باز جلسه ای گذاشتن برامون و این یعتی آغاز یه دوره ای که قراره ۱۰ برابر همیشه مار منیم باز بازرگانی نمیدونم میخاد برا واریز کردن پول چه عذابی بهمون بده ولی هر کاری کنه قرار نیس غصه بخورم و بگم خدا این چه کاری هستش در عوض می گم هدایا شکرت چون پشت این کارا یه اضافه کاری و پاداش فوق العاده ای هست که باعث میشه پولم زودتر از موعدش جمع شه تا بتونم این ماشین رو بخرم خداییش بی ماشین خیلی اذیت می شم.
به هر حال ممنون از همه تون که تو این مدت بهم دلداری دادین و کمکم کردین به اینحا برسم .اینجا از نارنین عزیز و فیروزه حون تشکر میکنم ممنونم ازاون خیلی دوستون داااااااااااااااارم .عاشقتونم.از این به یعد منو همیشه شاد خواهید دید. :)

اندراحوالات درونی

اگه میخایین ازم بپرسین که من حالم خوبه یا نه باید بهتون بگم من نمیدونم چم شده فک کنم دارم مشکل روانی پیدا میکنم چند روز صبر مبکنم و اگه بهتر نشد میرم پیش روانپزشک تا یه مشت قرص بده بهم که فقط زل بزنم به یه جا خوبیش اینه که اون موقع میدونم چه حالی دارم اما الان حالی به حالی میشم چند دقیقه میخندم چند دقیقه حرف نمیزنم چند دقیقه گریه میکنم نمیدونم چم شده دیشب رو براتون مثال میزنم از شرکت که رشیدم خونه ساعت 8 بود نشستم خونه حالم خوب بود دوستم زنگ زد سر به سرم گذاشت کلی خندیدم،وسط خندم گفتم خدافظ!

بنده خدا فک کرد من از شوخیش ناراحت شدم دوباره زنگ زد اصلا حال جواب دادن نداشتم ریجکتش کردم و اس داد معذرت میخام اما تو که اینطور نبودی جنبه شوخی رو همیشه داشتی؟بهش اس دادم به خاطر شوخیت نبود،بای.(حال یه بنده خدا میخاست ثواب کنه رو این طور گرفتم! از خودم بدم میاد)


بعد حالم بد بود به فیغو اس دادم تا مثل همیشه آرومم کنه ولی حدس زدم که خوابه یه آهنگ باز کردم و چراغارو خاموش کردم و کلی گریه کردم شنیدی گفتن اونقد گریه کن تا چشات در آد؟من دیشب چشام در اومد.

مامان اومد گفت داییت حالش خوب نیس میریم بهش سر بزنیم پاشو بیا گفتم من نمیام سلام برسونین بهش گفت نه باید بیای اگه نیای ناراحت میشه با غر غر کردن حاضر شدم تا بریم.تو حیاط من دیوانه اونقد با صدای بلند خندیدم که مامان گفت بسه الان همسایه ها میان میگن این دختر چشه؟باور کنین 5 دقیقه تمام خندیدم دیگه داشتم از حال می رفتم . رسیدیم که خونه دایی من باز یه گوشه نشستم و فقط نگاه کردم . آروم چند بار گفتم بله بله همین!

بعد برگشتن به خونه تا در اتاقم رو باز کردم باز قاط زدم و نشستم گریه کردم دیگه اشکی برام نمونده بود .... با همین حالت خابیدم و الان دارم می نویسم و همون حالت گوشه گیری رو دارم از بعدش هیچکی خبر نداره که این دیوونه قراره حالش چطور باشه؟



امان از دست این زندگی

سلام به همه

من دیگه این روزها حال و حوصله زندگی رو ندارم اصلا حالش رو ندارم که با این زندگی کل کل کنم

یکی نیس بپرسه مرد حسابی(نمیدونم شاید هم زن باشه این زندگی) من باید هر لحظه برا سرپا ایستادن مبارزه کنم؟خب خودت مثل بچه آدم بگذر با من چیکار داری انگار من نیستم اصلا من نبودم تو یقه کی رو میگرفتی؟؟؟ از من بدبخت تر پیدا نکردی هر لحظه یه بلا میاری سرم بابا منم بنده خدام همون خدایی که همه مخلضشن به همون خدا قسم من رو هم همین خدا درست کرده! چرا با من ناسازگاری آخه؟؟؟؟؟؟چرا وایستادی با یه چماق تا می بینی من دلم شاد شد میزنی تو سرم میگی خندیدی؟؟حالا بهت میگم!

مگه من چیکار کردم که این کارا رو با من میکنی ولم کن بزار چند روز فقط تو آرامش باشم


یکی از آرزو ها نوشت:  آرزو میکنم بتونم روزی برم یه جای دور خیلی دور که یه باغه بزرگه یه خونه کوچیک وسط باغ هست و من دارم اونجا زندگی میکنم و اونجا نه تلفن داره نه موبایل آنتن میده نه اینترنت هست،خلاصه هیچ راه ارتباطی با یکی دیگه نباشه ،3 روز فقط زیاد نه 3 روز اونجا بمونم.ببینم این زندگی این دفعه میخاد چه جوری بزنه منو با این چماقش؟؟؟؟؟؟؟؟

من هیچی نمیدونم

می خاستم آپ کنم چند بار نوشتم پاک کردم الان هم نمیدونم قراره این نوشته رو هم پاک کنم یا بمونه

نمیدونم چی بگم چند باری رو هم که نوشتم اولی توش از غصه حرف زده بودم پاکش کردم دومی رو سر شار از شادی نوشتم ولی باز پاکش کردم چون از ته دلم نبود! یه بار هم اثری از هر دو بود باز پاکش کردم!

همه تون میگین آپ کن!ولی هیچکی نمیگه چرا آپ نمیکنی؟

حالا خودم جوابش رو میگم چون نمیخام از غمم حرف بزنم نمیخام از احوالات خودم بگم!نمی خام بگم نمیدونم دارم چیکار میکنم نمیخام بگم که حتی نمیدونم چه احساسی دارم!نمیدونم هیچی نمیدونم!

نه مسخرم نکن فقط آرزو کن هیچوقت این حال و احوال رو نداشته باشی!

دیروز زود رفتم خونه از سرکار ، رفتم بیروزن با مامان همیشه وقتی خرید میکردم آروم میشدم ولی اولش رفتم یه تاب خریدم گفتم کافیه دیدم نه باز حالم خوب نشده! یه پیرهن مجلسی خریدم برا 22 اردیبهشت که جشن دوستمه، باز حالم خوب نشد دیگه داشتم دیوونه می شدم یه جفت کفش هم خریدم ولی با این همه پولی که خرج کردم باز حالم خوب نشد من همیشه حرصم رو سر پولهام در میاوردم ولی این دفعه حالم خوب نشد فقط سر هرکدوم چند دقیقه فرقی به حالم کرد!

من دیگه نمیدونم چیکار کنم بهتر شم من دیگه هیچی نمیدونم هیچییییییییییییییییی



ماموریت

همانطور که دوستان میدونن من دیروز خیر سرم رفته بودم ماموریت خدا از اینگونه ماموریت ها نصیب کسی نکنه! 

هیات محترم دولت اومده بودن برای حل مشکلات واحدهای صنعتی و از هر شرکتی یک نفر نماینده باید میرفت مشکلاتش رو میگفت.حالا من بخت برگشته هم روز ثبت نام پایین فرم نوشته بود کسی که مسولیت پرکردن این فرم رو داره تکمیل کنه منم اسم و مشخصات خودم رو نوشتم بعد که پرینت رو گرفتم دیدم نوشته نام متقاضی خانم... 

اولش گفتم مگه چیه فقط اسمم رو آورده ولی از اداره محترم زنگ زدن فقط کسی اجازه داره بیاد که اسمش درج شده!گفتن ساعت 9 صبح اینجا باشید،من هم حاضر شدم آماده رفتم ساعت 8:45 رسیدم دیدم چه غوغایی هست جلو اداره رفتم جلوتر با خودم گفتم حتما اینها وقت نگرفتن ما که وقتمون ساعت 9 هست با نهایت غرور رفتم تو یه صدایی اومد خانم خانم برگشتم گفتم بلی گفتن کجا؟گفتم خب میرم تو گفتن نه خیر جلسه داخلی هست و ورود برای همه ممنوع هست گفتم تا کی؟گفتن ساعت9:30 همه تو خیابون بودن حدود چند صد نفری بودیم(تمامی واحدهای صنعتی و معدنی استان) سر ساعت رفتیم گفتن منظر بمونین تا 10،ما هم چاره ای نداشتیم جز انتظار اونم سرپا! 

ساعت 10 گفتن بیایین برین تو اداره ملت هجومی بردن که نگو منم 5 دقیقه مونده به 10 رفتم و جلوی ورودی وایستادم برای رفتن به داخل مشکل نداشتم،رفتم تو از پله ها بالا یه لحظه برژگشتم دیدم همه دارن پشت سرم بدو بدو میان، ترسیدم  منو له کنن سرعتم رو زیاد تر کردم ولی با یه در بسته دیگه مواجه شدیم که هنوز جلسه داخلیشون تموم نشده بود تا ساعت12 نیز سرپا موندیم اونجا!نوبت گرفتیم و منتظر ماندیم چشتون روز بد نبینه من که دور و برم رو نگا میکردم میدیدم همه مدیرعاملن اونجا هی به خودم فحش میدادم که آخه تو چرا همه کارا رو میکنی آخه تو چرا اومدی بکش حقته هر بلایی بیاد سرت 

خلاصه من تا ساعت۲ وایستادم تا نوبتم شه و برم تو پیش آقایان وزیر وزرا 

ئقتی میرفتم تو خیلی خوشحال بودم چون فک میکردم بعد رفتن دیگه تموم نمیدونستم یه در دیگه هست که باید از اون هم با نوبت رد شی!دیگه داشت اشکم در می اومد ساعت ۴ تموم شدم از اداره کوفتی . 

بعد رییس زنگ زد گفت برو تعاونی گفتم باشه بعد از نهار،نهار رو هم رفتم پیتزا 69 تا رفتم تو یاد ....... افتادم و دلم گرفت  از اونجا رفتم تعاونی  تا برگردم خونه ساعت 8 رو رد کرده بود  

شب رو کلا پا درد داشتم امروز هم هنوز اثرش مونده  

یه حق ماموریت هم نگرفتم لافل بگم مزدم رو گرفتم !فقط پا دردمان شد حق ماموریت 

 

از زندگی خود نوشت: فعلا سرگردان دارم زندگی میکنم نمیتونم همه اتفاق ها رو به خوبی هضم کنم و بتونم باهاشون کنار بیام.  

برام دعا کنین تا مسیر درست رو برم    ممنون عزیزان

ضدحال

سلام به دوستای عزیزم 

 

من کمی حالم خوب نیست و گرفته ام ولی آرزو میکنم که خوب شم و همه کسایی که دارن این پست رو میخونن هم خوبه خوب باشن و همیشه لبشون خندون باشه 

صبح نمیدونستم چیکار کنم میخاستم کاری انجام بدم که دوسش دارم من عاشق سند زدن هزینه هستم از تفکیکشون خوشم میاد کمی هزینه از سال قبل داشتم که تصمیم گرفته بودم همونجوری بمونن تا تیر ماه ، اما صبح برا اینکه ندونم زمان کی میگذره همه رو ریختم رو میزم و دارم کاراش رو انجام میدم اصلا گذشت زمان رو احساس نکردم تا اینکه آشپزمون با عصبانیت اومد گفت تو نمیخای امروز نهار بخوری ؟ 

از صبح چند تا ضد حال خوردم امروز رییس رفته جلسه صنایع و معادن و قرار بود جنس برامون بیاد و من قول داده بودم چک بدم بهشون که رفتم سر گاوصندوق رییس (قبلا هماهنگ شده بودم که یه چک سفید امضا بزاره اونجا قبل از رفتنش تا من بر دارم) دیدم کلید ها نیستن زنگ زدم گفتم کلید ها کجاس؟گفت ببخشید مونده تو کیفم که یهو با داد زدن من مواجه شد همچین دادی زدم رو سرش که نگو انگار من رییسم یهو متوجه شدم و معذرت خاستم اونم گفت اشکال نداره مقصر منم (اون لحظه از خجالت آب شدم و تو دلم گفتم خیلی آقایی..) 

بعد یکی از همکارا اومد و گفت سمیرا... رو میشناختی گفتم آره همکلاسیم بود مگه چیه ازدواج کرده؟گفت نه بیچاره تصادف کرده و فوت کرده دیگه نمیدونستم چی بگم و چند لحظه ای به احترامش سکوت کردم 

میبینین اصلا امروز روز خوبی نیست خدا از ضدحال بعدی ما را حفظ کند. 

 

من میخام......

من میخام زنده باشم  

 

من میخام شاد باشم  

من میخام همون دختری که از بس شلوغ بود و روزایی که مرخصی میگرفت از بس خونه شلوغی میکرد سر و صدا میکرد خونوادش میگفتن دخترم دیگه مرخصی نگیر که بمونی خونه خسته شدیم تو چرا اینقد انرژی دازی تو که دیگه بجه نیستی آروم تر باش 

 

من میخام همون دختری که حتی وقتی شب ساعت 8 می رسید خونه خسته نبود مبرفت یه چرخی بیرون می زد دوستاش رو میدید می گفت میخندید شاد می شد برمیگشت خونه 

 

من میخام همون دختری شم که هر ماه چند روز مرخصی می گرفت می موند خونه دوستاش رو دعوت میکرد یه غوغایی به پا میکردن با هم که همسایه ها اعتراض میکردن که صدا رو کم کنین 

 

من میخام احساس پیری نکنم 

 

خدا من خیلی چیزا میخام خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا به دادم برس

خسته ام

همه دوستام که میدونن چرا من تصمیم گرفتم یه زندگی جدیدی رو شروع کنم ولی اگه تازه واردی اومد خلاصه وار بهش میگم من قبلا عاشق بودم عاشق مردی که اسمش مجید بود،اینکه میگم عاشق بودم با قطعیت نیست چون هنوز هم دوسش دارم،ما هر دومون عاشق هم هستیم ولی چون خونواده مجید راضی نیستن برای ادامه دادن این رابطه یه قراری با مجید گذاشتیم که تا 1فروردین سال 90 مهلت داره تا خونوادش رو راضی کنه و سال جدید حق نداره اسم منو بیاره و ما باید از هم جدا شیم و همدیگرو فراموش کنیم،28 فروردین صبح زود من بهش اس دادم و نوشتم طبق قرارمون همه چی تموم شد و ما دیگه رابطه ای نداریم دلم نمیخاست روز عید بهت این رو بگم پس از الان بای سال نو میارک. 

دیگه از هم خبری نداشتیم تا لحظه سال تحویل مجید اس ام اس تبریک سال نو فرستاد و من جواب ندادم. ما تا 16 فروردین هیچ ازتباطی با هم نداشتیم تا اینکه من حرصی شدم و نتونستم بر احساساتم غلبه کنم  به فیروزه جون گفتم و به این نتیجه رسیدیم که  یه اس ام اس براش بفرستم: 

- ارزش من همین بود؟ 

-خودت گفتی بای 

-خیلی پر رویی 

-آره من بی ... و نتونستم همش تقصیر منه 

- خوبه حالا میدونی 

زنگ زد برنداشتم  

اس داد خوابی یا خودت جواب نمیدی جواب ندادم دوباره زنگ زد برداشتم سلام و احوالپرسی کردیم گفت من حالم بد بود ولی شرمنده بودم ازت خجالت میکشیدم روم نمیشد بهت زنگ بزنم مریض شدم و.......گفت که با خونوادش حرف زده ولی اونها قبول نکردن بازُولی هنوز تسلیم نشده و میخاد باز باهاشون حرف بزنه و من هم گفتم من دیگه نمیتونم ادامه بدم خودت برو باهاشون حرف بزن و به من دیگه زنگ نزن دارم به این شرایط عادت میکنم.از اون موقع هرزگاهی باهم حرف زدیم که همش مثل اون شب بوده..... دیشب هم همین حرفها تکرار شد 2 بار یکبار ساعت 1شب،یکبار 6صبح در نتیجه اصلا نتونستم بخابم  نتیجه حرفهای ما این بود که مجبد میگفت 2 خرداد دوباره با مامانش حرف میزنه تا اون موقع صبر کنم ولی من قبول نکردم چون اصلا حوصله ندارم باز همه این اتفاق ها دوباره تکرار شه،نهههههههه نمیتونم تحمل کنم 

دلم تنگه

دلم واست تنگ شده........ 

باور نمیکنی بغض بی تو بودنم چه سنگین شده

تمام روزهای بی تو بودن را

برای با تو بودن گریانم

کاش پیشم بودی برای همیشه

تا در اغوش مهربانت ببارم برای بی تو بودن ها.........

آخه چرا؟؟؟؟؟

واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟ ناراحت

الان میگین این دختره دیوونه س چیه همش چرا چرا میگی بگو ببینیم چه دردی داری؟ 

 

خب دردم اینه که آخه چرا؟؟ 

چرا ما وقتی چیزی رو از دست میدیم قدرشو میدونیم؟چرا زمانی که داریمش میگیم خب مگه چیه بدون اون هم میشه اما وقتی رفت گریه زاری دلتنگی که آقا اگه اینو من نداشته باشم میمیرم من باید اینو داشته باشم اینو ندیدین به من خودم رو میکشم! 

بیایین قدر چیزایی که داریم رو بدونیم کاری نکنیم که از دست برن و بعد از دست رفتن کاسه ی چه کنم چه کنم بگیریم به دستمون!   

 

به دل خود نوشت: صبر کن صبر همه چیزت رو حل میکنه اگه واقعا اون تو رو میخاد راه حلش رو پیدا میکنه نه اینکه هی بهت بگه من دارم میمیرم نمیتونم زندگیم رو ادامه بدم! پس تو هیچکاری نکن و فقط نگاه کن ببین براش چقد مهمی ببین که راست میگه یا نه؟؟؟اگه تو رو بخاد خودش خوب بلده چیکار کنه لازم نیس از تو راهنمایی بخاد  

 

خب الان میگین اینا رو چرا اینجا نوشتی؟ خب اینا رو نوشتم همش جلو چشم باشه و یادم نره که چه قولی به خودم دادم

بازدید

داشتم تو نت یه دوری میزدم که این شکلک های خوشگل سیاه رو دیدم تصمیم گرفتم بیام اینجا یه کم چرت و پرت بنویسم کنارش این شکلک ها رو بذارم بعد یه منت بزارم به بعضی ها و بگم که من آپ کردم. 

 

من امروز هیچ کاری انجام ندادم البته کار مفید و گر نه از ساعت 8 پدر پدر سوخته ی نت رو در آوردم. 

 

اما همه دارن تو شرکت نظافت میکنن اونم چه نظافتی قراره همه کله گنده ها از جمله نماینده مردم در مجلس ، فرماندار محترم  ،نماینده ای از استانداری  ،اعضای محترم کمیته شیر استان  و نماینده ای از صنایع و معادن(انصافا سازمان خوبیه و همه کارمنداش فعال هستن) تشریف بیارن . همه دارن جب و جوش میکنن،خط تولید که خودش رو کشت استرس خفه شون کرده و شدن  (قابل توجه توهین نکنین ها مدیر تولید خواهرمه) 

 بیچاره آبدارچی هم که فقط در حال برق انداختن هستش و خودشو آماده پذیرایی میکنه 

 

و ما بیخیال در حال تماشا کردن این همه تغییرات شرکت می باشیم.  

 

 

 

بعدا نوشت : سازمان محترم بازرگانی نمیدونم چرا هیچ وقت نمیزاره من بی خیال بمونم زنگ زدند و گقتند تا آخر وقت اداری تاییدیه بدهید! و ما شروع میکنیم به در آوردن آمار توزیع.

 

توصیفی از احوالمان

زندگی جدید ما در سال 90 نیز ادامه دارد زندگی بد نیست می گذرد کم کم داریم به این جدایی عادت میکنیم  

 

این جدایی خیلی چیزا بهم یاد داد بهم یاد داد که بتونم صبور باشم بتونم دل بکنم بتونم رو پای خودم بایستم بهم یاد داد دیگه وابسته کسی نباشم بهم یاد داد از این به بعد اگه کسی وارد زندگیم شد بهش اجازه ندم زیادی وارد زندگیم بشه و جزیی از زندگیم باشه 

 

خدا جونم من خیلی دوست دارم ازت برای همه چیزایی که بهم دادی و همه چیزایی که ازم گرفتی ممنونم و ازت برا اینکه اول جدایی همش میگفتم چرا ازم گرفتیش چرا نذاشتی باهاش بمونم و هزار چرای دیگه معذرت میخام منو ببخش خدا جون  

دوست دارم 

 

 

یک روز بعد نوشت:  

 

برای اینکه تغییری در ظاهرمان ایجاد شود و قیافه ای نو داشته باشیم موهایمان را رنگ کرده ایم(دارچینی) و ابروهایمان را نازک و کوتاه کردیم  

 

می گویند زیبا شده ایم

خدا من دلم تنگ شده.......

قرار بود دیگه از دلتنگی هام اینجا ننویسم و یه زندگی جدیدی رو که توش غم و غصه ای نیس رو شروع کنم ولی بعضی وقتا خاطراتم این اجاره رو بهم نمیده و میگه تو یه گذشته ای داشتی و نمیتونی به این سادگی ها فراموشش کنی تو تو زندگیت عاشق شده بودی به یکی ایمان داشتی و فک میکردی هرچی میگه واقعیت داره از ته دلش میگه باورش کرده بودی هرکسی بهت میگفت این آدم که عاشقشی وقتی داره بعضی وقتا نا مهربون میشه قابل اعتماد نیس بهش دل نبند عصبانی میشدی و میگفتی نه هیچکی حق نداره اینطور فک کنه اون راس میگه اون می تونه بخاطر من با همه مبارزه کنه و به همه ثابت کنه که اون هم عاشق منه! 

یه روزی میرسه که شما از حرفتون پشیمون میشین هروقت داشتم بهترین موقعیت هام رو از دست میدادم همه بهم میگفتن این آدم نمیتونه ولش کن ولش کن اما من احمق چی فک میکردم؟باورم نمیشه همه حرفهات همش دروغ بودن همش ! فقط داشتی منو بازی میدادی باورم نمیشه فقط داشتی منو قول میزدی نه نه نه 

ولی همش واقعیته این واقعیته که عشق تو به من اونقد قوی نبود که بتونی بخاطرش مبارزه کنی  

سپید چی میگی کدوم عشق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون اصلا عاشقت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه نه نبود نبود  

 

حالا من موندم و دلتنگی هام دلتنگی برای چرب زبونی هات دلتنگی برا حرفهات دلتنگی برا اون سر کچلت دلتنگی برا اون شکم گنده ات که همیشه دوست داشتم سرم رو بزارم روش برا تو چی مونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این ۲ سال چی مونده برات؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟چی؟  

الان چه حسی داری ؟؟؟داری به دلتنگی من میخندی؟؟؟؟میگی این دختره واقها قول منو خورده بوده آره این وافعیت داره که من یه احمقم................

سال نو همگی مبارک

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم

که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم

چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد 

 

 

علت غیبت

خسته نباشین بچه ها  

روز جهار شنبه که باهاتون راجبش حرف زدم میریم سازمان برا تحویل فرمها رفتم اونجا آقا فرمها رو گرفت یه نگاهی بهشون انداخت به هر کدوم یه ایرتدی گرفت به این چرا زیاد دادین به این چرا کم دادین و ..... بعد گفت باشه  ممنون میتونین برین!!همین!!!!!!!۲۲ تا کارخونه رو کشوند اونحا تا این حرفها رو بگه برگشتیم خونه حدود ساعت ۳ رسیدم حونه دیدم مامان افتاده به جون آشپزخونه رگ غیرتم ترکید گفتم مامان من امروز زود رسیدم خسته هم نیستم من کاراتو میکنم!!!! (به این میگن فداکاری)  وای از ساعت ۴ شروع کردم تا ساعت ۱۲ شب!من!منی که تا حالا هیچ وقت کار خونه نکردم! وقتی نگاه کیکردم میدیدم همه جا داره برق می افته حس خوبی بهم دست میداد اما نمی تونستم نصفه کاره ولش کنم آخه من یه اخلاق بدی دارم اونم اینه که هیچ وقت کاری رو نمیکنم اما اگر شروع کردم تا آخرشو انجام میدم و باید تموم شه بخاطر همینه که اکثرا دیر تموم میشم از کارم هیچ وقت نمیگم باشه برا فردا. 

وقتی تموم شدم ونشستم تازه فهمیدم همه جام داره درد میکنه!تمام عضلاتم درد داشتن با خودم فک کردم اگه طبق معمول از خواب بیدار شم نمیتونم زنگ گوشی رو خاموش کردم به سرویس هم گفتم من نیستم فردا رو خوابیدم  صبح ساعت ۹ با صدای رنگ رییس بیدار شدم: 

-سلام 

-(با زور صدام رو صاف کردم) سلام صبحتون بخیر 

-کحایی؟چرا نیومدی ؟ 

-(با مکث نمیدونستم چی بگم فک کردم چی بگم)  موندم برم بازرگانی 

-الان ساعت ۹ تو باید تا حالا رفته بودی؟ 

-(باز کم آوردم کمی فک کردم)  زنگ زدم آقای ... نبود گقت ۹:۱۵ بیا دارم میرم 

-خب باشه منم میرم صنایع و معادن سعی کن زودتر تموم شی بیای شرکت 

-باشه چشم خدافظ 

 

تموم که شد یه نفس راحت کشیدم و گفتم خدایا شکرت!به خیر گذشت  

رفتم بازرگانی از شانس من از سارمان زنگ زدن و گفتن تمام تغییراتی که دیروز آورده بودین رو وارد سایت کنین (سایت یه رمز داره مه امنیتی هست و باید همونجا واردش شد) شروع کردم به وارد کردن اطلاعات یهو دیدم گشنمه و شکمم داره اعتراض میکنه (صبحونه هم نخورد بودم)داشتم فک میکردم برم بیرون و یه چیزی بخورم که رییس رنگ زد:  

-کجایی؟ 

-هنوز تموم نشدم بازرگانی ام 

-تا حالا؟؟؟؟ نهار خوردی؟ 

- نه صبحونه هم نخوردم 

-الان خودم برات میارم خدافظ 

۲۵ دقیقه بعد دیدم اومد با دست پر غدا بیسکوییت دلستر تنقلات...  با هزار تا معذرت که باعث شده من گشنه بمونم و .... خداییش خیلی بهم حال داد گفاتم ای ول تمام خستگیم برطرف شد یه احساس غرور بهم دست داد و خوشحال شدم که برا همچین آدمی کار میکنم همه میگفتن خوش بخالت قدرشو بدون رییس ما نمیدونه ما نهار خوردیم یا نه 

خلاصه چند مدت با رییسمون کلاس گذاشتیم و پزشو دادیم بچه ها رفتن خونه ولی من موندم و کار کردم تا ساعت ۶:۱۰ عصر یهویی نمیدونم چم شد احساس کردم قلبم داره از دهنم میاد بیرون تپش قلبم رفت رو ۱۴۰-۱۵۰ نمیتونستم نفس بکشم و هوای آزاد میخاستم یه دلتنگی شدید داشتم زود جمع کردم و اومدم بیرون حالم خوب نشد چند دور تو خیابونا زدم بهتر شدم ولی نه زیاد زنگ زدم به آیدا گفتم بیا بریم بچرخیم گقت نمیتونه با نا امیدی اومدم خونه یرخیابون خواهرم رو دیدم با همدیگه رفتیم بیرون و ساعت ۸:۴۵ برگشتیم حالم بهتر شد نمیدونم چی باعث شد حالم بد شه ولی خدا رو شکر الان بهترم. راحت نفس میکشم. 

 

 

 

فداکاری سپیدو همکارانش

با توجه به اینکه تمام کارخانجات لبنیات(صنعت سرگردان) 5 ماهه که یارانه ای از دولت نگرفتن و طلبکارن نقدینگی همه شون تموم شده بعضی از کارخونه ها حدود 7میلیارد تومنشون مونده و کارخونه خودمون حدود 2 میلیاردش مونده،سازمان بازرگانی زحمتی کشیدن و یه جلسه گذاشتن برای توجیه این مسایل که چرا همیشه مشکل سازن؟؟ 

از اونجایی که همیشه تولید کننده ضربه میبینه تو این مملکت باز مقصر ما شدیم!!! یه سری فرم دادن بهمون که همه اطلاعات فروشمون رو باید درج کنیم توش ریز به ریز،رییس سازمان تایید کنند،بعد از هرکدوم خوششون نیومد حذف کنن بگن پولشو نمیدیم (این هم صرفه جویی دولت هستش) در نظر بگیر برای 5 ماه،هر روز 500 تا عامل!! 

از ما پرسیدن گفتن تا کی می تونین تحویل بدین؟ما هم گفتیم یک هفته قبول نکردن گفتن این پول رو وقتی میدیم که فرمها دستمون باشه،از اونجایی که دم عیده و خیلی از کارخونه ها چند ماهه حقوق کارگر ها رو ندادن،؟قبول کردیم 2روزه تحویل بدیم و من الان تازه نصف کردم و فردا صبح ساعت 10 باید تحویل بدم! 

 

میبینین دیگه بخاطر کارگرها ما شب رو هم نخابیدیم و فرم پر می کنیم.جدول شماره 1 تموم کردم

سپید دانشجو می شود

سلام بر دوستان امروز رو هم جیم شدم! 

 امروز رفتم دانشگاه آزاد اسلامی و در رشته حسابداری مقطع کاردانی شرکت کردم  والا من از دوران دانشجویی قبلیم دل خوشی ندارم و خاطرات خوبی هم ندارم اصلا جوونی نکردم به قول بچه ها ولی امروز که رفتم دیدم بابا اینا دیگه کین دانشگاه نگو رفته بودم پارتی!!! فک کنم حراست مراست تو این دانشگاه آزاد معنی نداره  نه نگین من ندید بدیدم هاااا نه اصلا فقط اینو میگم چون دانشگاه ما حق داشتی یه مانتو روی زانو می پوشیدی!یه پرونده برات درس میکردن میگفتن بیا تعهد بده! 

 

خلاصه که ما شدیم دانشجوی شاغل  

 

امیدوارم این دوران برام خوب باشه و کمک کنه این زندگی جدیدی رو که شروع کردم خیلی خوب شه و همیشه شاد باشم   

 

راستی فردا ماموریت هستم نگرانم نشین یه وقت

خدااااااا

از همه معذرت میخام قول داده بودم اینجا ناله نکنم ولی من پیدا کردم مزاحمم کیه! 

 از دیشب که فهمیدم اعصابم داغونه مردم چه فکری کردن من چرا شانس ندام چراااااااا؟؟؟؟؟؟نشد یه آدم درست و حسابی ما رو پیدا کنه ای خدا اصلا راجبش حرف نزنم بهتره 

  

یه اتفاق جالب: یکی اومده وبلاگم و شماره تلفنش رو گذاشته و گفته بهم زنگ بزن!!!!!!!!!! 

 

به نظرتون نتیجه ی اخلاقیش این نیست که جوونای ما همه شون بیکارن و دنبال یه سرگرمی هستن؟؟؟؟؟؟

جواب بازی وبلاگی فیغو جوووووووونم

۱) اگر وبلاگتان آدم بود چه جنسیتی داشت؟ دختر یا پسر؟ (این موضوع ربطی به جنسیت صاحب وبلاگ ندارد.) 

 

دختر   

 2) وبلاگتان کدام یک از این دو نفر است؟ خودتان یا فرزندتان؟! 

 

خودم 

  

3) بدون توجه به مدت زمانی که از عمر وبلاگتان می گذرد، وبلاگتان را در کدام مقطع از زندگی می بینید؟ کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی یا پیری؟ 

 

 جوانی  

  

 


4) چهره ی وبلاگتان را بعنوان یک آدم تصور و توصیف کنید. از رنگ چشمها و قد و رنگ پوستش گرفته تا لباسهایش! (این مورد نیز هیچ ارتباطی با چهره و مشخصات صاحب وبلاگ ندارد.)

  

یه دختره معصوم،پاک با چشای روشن،دختری که وقتی تگاش میکنی معصومیت از چشاش میباره،یه دل بزرگ  داره که به حرفهام گوش میده وقتی ناراحتم باهام گریه میکنه وقتی میخندم میخنده دلم میگیره دلش میگیریه دلتنگ میشم دلتنگ میشه  آخر مرامه و مثل خودم هر روز یه مدل موهاش رو میبنده  

 

5) به ترتیب بگویید مغز، قلب، دهان، پا، چشم و گوش وبلاگتان کدام قسمت های آن هستند؟ 

 

مغز : قلب من  

 

قلب : احساسات من 

 

دهان : شکلک ها و عکس های وبلاگم 

 

پا : پیوند هام که بهم قدرت میدن بایستم  مبارزه کنم قدم بردارم 

 

چشم : نظرات دوستام 

 

گوش : قسمت آرشیو وبلاگ بعضی وقتا برمیگردم به آرشیو وبلاگ و میخونم هر چی اتفاق افتاده بوده برام میگم سپید تو همین آدم بودی الان شدی این.........

 

 

6) فرض کنید وبلاگتان می تواند ازدواج کند! آنگاه با کدام وبلاگ ازدواج می کرد؟! (لطفاً از این قسمت سوءِ برداشت نشود.)

 

هر وقت یه مرد مهربون پیدا میکردم که هیچ وقت پیدا نمیشه پس هیچ وقت نمیزارم خودش رو اسیر یه مرد شه. 

 


میخام جیم شم

سلام به دوستان 

 

به فکر افتادم که فردا رو یه جوری جیم شم ، حتی اگه شده چند ساعت برای اینکار فعلا آموزش و پرورش تنها جای موجود هست ولی اگه بخام برم اونجا باید امروز کلی کار کنم و آمار توزیعی شیر مدارس رو حساب کنم و برم از بد روزگار منشیم امروز رفته مرخصی ،باید به ریاست بگم تا یکی رو برام پیدا کنه تا کارا رو انجام بده آخر سر یه کنترل کنم، آره این درستشه  

 

وای بعد زنگ بزنم به آیدا بگم برا فردا برنامه ای نزار میام بریم بیرون  

 

کاش بشه فردا بیام بگم چیکارا کردیم باهم

امروز خوب بود

سلام به همگی  

امروز با ریاست محترم رفتیم ماموریت شهرستان (مهاباد) ، نتجه ماموریت خیلی خوب بود برای تشویقی بنده جناب رییس فرمودند بریم بازارچه مرزی مهاباد و ما استقبال فراوان کردیم و نیشمان باز شد،گقت:هرجی دوست داری بخر و من با پر رویی تمام دستم رو گداشتم رو گرونترین شلوار جین  رفتیم جلوتر یه مغازه بزرگ عطر و ادکلن بود گفتم بیا یه ادکلن بخر برا خودت  

 گفت آره راست میگی رفتیم تو یکی براش خریدیم گفت تو نمیخای؟ تو دلم گفتم مگه میشه ادکلن مفتی نخام؟ گفتم بزار بینم اگه خوبش رو پیدا کنم میخریم گفت انتخاب کن منم یه آزرو برداشتم فک کنم تو دلش فک کرد گفت اگه بریم جلوتر این دختره همه چی میخره گفت دیگه چیزی لازم نداری؟بریم ؟تا نهار بخوریم دیر میشه برسیم شرکت گفتم باشه بریم  

این بود ماجرای ماموریت ما! 

 

حالا یه قضیه دیگه من یه مزاحم سمج دارم دیوونم کرده

زندگی

شاید نشود به گذشته برگشت و یک آغاز زیبا ساخت ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک

 پایان زیبا ساخت